از لحظه ای که یلدا بهم گفت باردارم چون علائمش رو دارم دیگه به کل هوایی شده بودم.دلممیخواست از فردا صبح برم شهر واسش لباس و چیزای خوشگل و عروسک و گیر مو بخرم….وای خدا! حتی تصورشم قشنگ بود!
کاش حتی اگه دختر باشه به ایمان بره….مثل اون ملوس باشه….
اون چنان ذوق و شوق داشتم که واسه اومدن ایمان دل تو دلم نبود.میخواستم بهش این خبر خوبو بدم…بگم که باردارم …
یلدا آرنجشو زد به پهلوم و گفت:
-الووو…کجا تشریف داری!؟ یکمم با ما باش شما…
از فکر بیرون اومد
متن آهنگ مسری صفیر
من از درگیری با محال آبستنم خودم رو
کنج گرفتار کردم با بستر
سینه ی دیوار و کشیدم با انگشت
اینطوری میفهمم سالمِ لامسه ام
سانسورچی بخشی از من قیچی
سنگ و کاغذ نیستن از هم دلگیر
من از درگیری با مجال باردارم خودم رو
ادامه مطلب
سلام :)
۱. امروز ناخونام خیلی دلبری میکرد، صاف و بلند و یکدست شده و جون میده برای لاک! منم دیگه تاب مقاومت از دست دادم و بعد از حدود ۳ ماه دوباره رنگی رنگیشون کردم. ^-^
۲. خوبم، یعنی بهترم. ویارم افتاده توی شب ها. از یک ساعت به مغرب، حدودای ۷ حالت تهوع و حال بدی شروع میشه... سعی میکنم ساعت ۶ یه چیزی بخورم که شب از گرسنگی نمیرم! ساعت ۱۰ هم میخوابم :))
۳. از سی بوک، ۳ تا کتاب خوشمل خریدیم که چون بالای ۵۰ تومن بود، پستش رایگان شد. بی صبرانه منتظرم به دستم ب
من باردارم
پایان این جمله را چطور علامتی بگذارم؟
نقطه یا علامت تعجب؟
نباید بگذارم علامتها باری شوند بر سر جملاتی به این
کوتاهی. که همین حالا هم کلی وزن اضافه کردهام.
حالا بیشتر از 33 هفته است که فصل تازهای از زندگی را شروع
کردهام.
اینبار کمتر میترسم. کمتر نگران و دستپاچه میشوم. و
البته هنوز اتفاقهای زیادی وجود دارد که مرا حیرتزده میکند.
البته که من هم از بارداری خارج از رحم تا رسیدن جواب دیابت
بارداری تا سرحد مرگ ترسیدهام. و ب
من باردارم
پایان این جمله را چطور علامتی بگذارم؟
نقطه یا علامت تعجب؟
نباید بگذارم علامتها باری شوند بر سر جملاتی به این
کوتاهی. که همین حالا هم کلی وزن اضافه کردهام.
حالا بیشتر از 33 هفته است که فصل تازهای از زندگی را شروع
کردهام.
اینبار کمتر میترسم. کمتر نگران و دستپاچه میشوم. و
البته هنوز اتفاقهای زیادی وجود دارد که مرا حیرتزده میکند.
البته که من هم از بارداری خارج از رحم تا رسیدن جواب دیابت
بارداری تا سرحد مرگ ترسیدهام.
نشسته بودم داشتم سبزی پاک میکردم و تو عالم خودم بودم که در زدن . سامیار ، مامانی برو درو باز کن بابایی اومده.
پسر 4 ساله من رفت تا درو باز کنه ، منم رفتم تو فکر . خدا کنه این ذلیل شده امشب دیگه مست نباشه . از وقتی مست میکرد کلید نمینداخت درو باز کنه و در میزد . با ورودش به خونه فهمیدم بازم اشتباه کردم . صد و دوازدهمین روزی بود که مست بود ، اونم پشت سر هم.
- سلام به بانوی خونه
یه سکسکه کرد و ادامه داد : جیگر من چطوره ؟
اومد سمتم و خواست موهامو با دستش ب
قسمت چهارم
هنوز همان حالت تهوع را داشت حتی زمانی هم که داخل اتومبیل بود یکباری بالا آورد. اتومبیل کثیف شده بود برگشت و به راننده گفت :ببخشید شرمنده، بخاطر اینکه ماشینتون کثیف شده هر هزینه ای بگید تقبل می کنم
راننده پاسخ داد : خواهر نمی خواد ، مبارک باشه
زن تعجب کرد ! چه چیزی مبارک باشد اما به روی خودش نیاورد فقط گفت : ممنون
به بیمارستان که رسید یک ویزیت برای پزشک عمومی گرفت هنوز چند کلامی با پزشک صحبت نکرده و از احوالش نگفته بود که پزشک میان حرف
زن شروع کرد به صحبت کردن :
حدس اولیه دکتر صحیح بود من باردار بودم یه ماهی می شد . نمی دونستم باردار بودن چه حسی داره و اصلا تا حالا بارداری رو درک نکرده بودم. حس غریبی بود اینکه احساس کنی حداقل تا چند ماه همه جا یک نفر همراه توهه ، از تو جدا نمی شه و زندگی اش به تو وابسته است.حس غریب اما دوست داشتنیه
صابر شوهرم اینجا نبود و برای کار رفته بود عسلویه ، تصمیم گرفتم تا برگشتنش صبر کنم و بعد یک مرتبه غافلگیرش کنم. دو ماهی بیشتر گذشت تا صابر از عسلویه ب
چادرم را میان مانتوهای خنک و رنگی تابستانی کمد آرایشگاه
آویزان میکنم و از روی قبضم خانم شروین را پیدا میکنم. خانم شروین شبیه یکی از
هنرپیشههای امریکایی است که اسمش یادم نیست. از آن تپل مهربونهای سفید چشم رنگی
که عشقم از دهانش نمیافتد و تو فقط همان مرتبه اول تردید میکنی که چرا باید عشق
این زن بوده باشی. چون زنان دیگر هم به همین صفت خوانده میشوند.
خانم شروین مهربان کاتالوگ رنگ را مقابلم باز میکند و خیلی
از رنگهایی که انتخاب کرده
چادرم را میان مانتوهای خنک و رنگی تابستانی کمد آرایشگاه
آویزان میکنم و از روی قبضم خانم شروین را پیدا میکنم. خانم شروین شبیه یکی از
هنرپیشههای امریکایی است که اسمش یادم نیست. از آن تپل مهربونهای سفید چشم رنگی
که عشقم از دهانش نمیافتد و تو فقط همان مرتبه اول تردید میکنی که چرا باید عشق
این زن بوده باشی. چون زنان دیگر هم به همین صفت خوانده میشوند.
خانم شروین مهربان کاتالوگ رنگ را مقابلم باز میکند و خیلی
از رنگهایی که انتخاب کرده
تا ده روز پیش رو، دیگر باردار نیستم.
وارد فصل تازهای از زندگی میشوم.
وارد کشوری دیگر. شاید هم بتوان گفت کشوری که شش سال پیش یکبار
به آن وارد شدم. اما نه. من همان آدمم، همان مسافر. اما این جغرافیای مادری است که
تغییر کرده است. و من هم متناسب با شرایط اقلیمی آن تغییر خواهم کرد.
بسیاری از روزهای این نه ماه (بخوانید نه ماه تمام! یا حتی ده
ماه! و این زمان، شبها طولانیتر است و کاری به
گردش زمین دور خورشید و خودش را هم ندارد باور کنید!)
روزهای آسان
میتوانم آشپزخانه این خانه را دوست نداشته باشم.
یا معماری خانههایی که هر روز از پشت پنجره اتاقم میبینم.
یا بخشی از کارم را.
یا تکههایی از
شهرم را.
اما نمیتوانم بدنم را دوست نداشته باشم.
موهایم را که در آیینه سفیدتر میشوند و تا چند هفته دیگر
چهرهام را آنطور که دوست دارند تغییر میدهند.
شکمم که بزرگتر خواهد شد و دکمههای شلوار بارداری را عقبتر
خواهد برد.
انگشتانم که دارند ورم میکنند و کمکم حلقهام را نمیتوانم
دستم کن
هرکس بارداری را یکطوری باور میکند.
یکی با ظاهر شدن دومین خط صورتی بیبیچک.
یکی با دیدن برگه آزمایشگاه و رقم HCG چشمهایش برق
میزند.
یکی که خیلی دقیق است و از وسایل داخل یخچالش تا وسایل داخل
بدنش به دقت سر جایشان قرار گرفتهاند از روی عقب افتادن دوره قاعدگیاش.
یکی با اولین تهوع صبحگاهی.
یکی با دیدن جنین در اولین سونو، وقتی که دکتر دارد توضیح
میدهد این سرش است و این نقطه قرمز که چشمک میزند قلبش و بعد ناگهان صدای اکوی
بلندی اتاق را پ
شکایت از جیمز فرانکو به اتهام سوءاستفاده جنسی در کلاس بازیگری|اما حتی قبل از اینکه شما یک دوره پریودتان را از دست بدهید، ممکن است مشکوک یا امیدوار باشید که باردار هستید.|حالا اگه تعداد مصرف کنندگان مواد مخدر کم بشه چه کسانی ضرر میکنن؟ معلومه دلالان مواد، پزشکان، مراکز دارو درمانی و کمپ های ترک اعتیاد|عکس آقای بیل ویلسونی که من سالها به عنوان الگو برای خودم نگه داشته بودم رو ببین!|شناخت دوست و دشمن یک وظیفۀ عقلی و فطری است. همۀ انسان ها با
ه
دود اطرافش را فراگرفته بود. هرچه تلاش می کرد نمی توانست چیزی ببیند .بلند بلند صدا می زد : این جا کجاست که من رو آوردید ؟چرا کسی جواب نمی ده ؟ خسته شدم ! دیگه رمقی ندارم، تکلیفم رو مشخص کنید. دیگه طاقت انتظار کشیدن رو ندارمهنگامی که پاسخی نمی یافت دوباره با همان صدای قبلی اما با ترس و لرز بیشتری شروع می کرد به داد زدن. کم کم بغض گلویش را گرفت . وقتی آن قدر صدا زد که مطمئن شد کسی به کمکش نمی آید بغضش ترکید و گریه اش گرفت رو کرد به سمت آسمان سیاه و بی ست
بچگی تا یبچارگی بقلم شهروز براری صیقلانی شین براری
نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آیندهی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!..
تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامهی مسیر سخت و صعب العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون دا
شهروز براری صیقلانی براساس داستانی حقیقی
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچهی بنبستشان، در خط افق ، ر
کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه
نذر اشتباه )
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی
قسمتی از اثر دلنویس خیس ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
درباره این سایت